Wednesday, January 27, 2010

Sunday, August 23, 2009

رمضان ماه تصفیه ی روح

امروز توی تاکسی که نشستم یه خانمی نشست با دوستش و گفت کیف پولش رو توی بازار هفتگی زدن...می گفت : من که به خاطر کلیه م نمی تونم روزه بگیرم با خودم دعا کرد!!! هر چی اونی که کیف رو برداشته روزه می گیره این روزا الهی برای من بشه!!! یه چیزی توی همین مایه ها بود

من دقیقا قبلش می خواستم بهش بگم عیبی نداره و خودشو زیاد ناراحت نکنه و فک کنه اون 7-8 هزار تومن توی کیفش رو در راه خدا این ماه رمضونی داده و برای امواتش یه خیراتی می شه و یه ثوابی
بعد که دیدم اونجوری داره می گه با خودم گفتم خوب شد نگفتم بهش. فکر کردم چقدر ادمها با هم فرق می کنن
با خودم فکر کردم چقدر همه ی ما ادعا می کنیم...
آخر دینیم

با خودم گفتم اگه تو بودی چی کار می کردی؟ من مطمئنا حرف اون خانوم رو نمی زدم.
مامانم یه بار بهم گفت وقتی می ری قصابی یا توی یه مغازه ای یه وقت اگر کسی اومد که نمی تونست گوشت بخره اما می خواست بی اعتنا رد نشی از کنارشا...
خوشحالم که مامانی و بابایی اینا رو یادم دادن.


خدایا شکرت.

Thursday, August 20, 2009

مثل صداي بال پروانه ها

خدا به من مي گه :
گاهي دليل اتفاقها اون چيزي نيست كه تو فكر مي كني ،
گاهي هم هست كه دليل اتفاقها اون چيزيه كه تو فكر مي كني،
گاهي هم دليلش چيزيه كه تو فكر نمي كني


------
امروز يه چيز جديد از مادربزرگم ياد گرفتم كه قديما واسه بچه هاشو نوه هاش مي خونده:
تصدق سرت بشم، اين ور و اون ورت بشم ...و يادم رفت :دي
منم با اين يادگرفتنم
:-))



Wednesday, August 19, 2009

امان از ما و تو زندگی


بعضی از آدمها اصلا ماله زمین نیستن، روحشون انگار زمینی نیست ، برای زمین انگار زیادی بزرگن، زیادی خالصن
یه سادگی خاصی دارن، یه معصومیتی که با بعضی کلک های زمین سازگار نیست
خیلی صدمه می بینن
خیلی هامون شایدم اکثرمون اولش اینجوری هستیم بعد هی خرده شیشه دار می شیم...هی زخم رو دلمون، روحمون، بدنمون اون خلوص رو خیلی راحت می تونه ازمون بدزده با یه لحظه غفلت...با یه لحظه تصمیم برای جنگیدن و بقا توی زمین بی اینکه به یاد داشته باشیم اینجا مسافریم و باید برگردیم خونه...

این از اونجا به ذهنم رسید که یه بار توی دفتر ثبت نشسته بودم یه پیرمردی با دخترش اومده بود که زمینشو به اسم دخترش کنه که ازدواج نکرده بود و از پدر پیرش نگهداری می کرد و برای اینکه بقیه زمین در طول مدت زنده بودن پدر و یا بعد از اون ازشون نگیرن اومده بودن ...
آقای ثبتی گفت به پیر مرد حالا اگه این خانوم زمین که به اسمش شد تو رو نگه نداشت چی؟!.. وای هر دوشون گریه شون گرفته بود که نه اینطور آدمهایی نیستن...الهی دلم می سوخت برای پیرمرده وقتی اشک می ریخت که بقیه ولش کردن
خلاصه آقاهه با شروطی به اسم زد که مشکلی پیش نیاد
این روزا نمی شه رو صداقت ادمها حساب کرد و فهمیدش...آدم می ترسه از باور کردن خوبی و اینکه صداقت هست یعنی ؟!

ای بابا... دنیایی که می تونست زیباترترترین باشه...

Sunday, August 16, 2009

مثل یه فصل تازه

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی یار ماند که برافکند نقابی